معنی کوره سفال پزی

لغت نامه دهخدا

سفال پزی

سفال پزی. [س ُ / س ِ پ َ] (حامص مرکب) فخاری. کوزه گری.


کوره پزی

کوره پزی. [رَ / رِ پ َ] (حامص مرکب) کار و عمل کوره پز. و رجوع به کوره، کوره پز و کوره پزخانه شود.


پزی

پزی. [پ َ] (حامص) مزید مؤخر که بدنبال بعض کلمات آید از فعل پختن و به کلمه معنی عَمَل پختن و محل پختن دهد: آجرپزی. کوره پزی. صابون پزی. کله پزی. شیرینی پزی. حلواپزی.


سفال

سفال. [س ِ] (ع مص) تنگ خوی گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج).

سفال. [س ُ/ س ِ] (اِ) گیلکی «سوفال ». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). معروف است که ریزه ٔکوزه سبوی شکسته باشد. (برهان). آوند گلی و خزف. (غیاث). اسم فارسی خزف است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). گل پخته. (الفاظ الادویه): و بام خانه هاشان [خانه های طبرستان] همه سفال سرخ است. (حدود العالم).
آن بانگ چزد بشنو در باغ نیمروز
همچون سفال نو که بآبش فرو برند.
کسایی.
ضلالت عزت ایمان نیابد
چو زری کی بود هرگز سفالی.
ناصرخسرو.
بخل همیشه چنان ترابد از آن روی
کآب چنان از سفال نو نترابد.
ناصرخسرو.
همه بر زمین بصحرا شده و با سنگ و سفال برابر شده. (قصص الانبیاء).
نادیده کمالت که گمان برد که هرگز
خوشتر ز شکر کوزه بود بسته سفالی.
سیدحسن غزنوی (دیوان ص 188).
در سفال غم نگر زر آب می
آش اندر ضیمران آمیخته.
خاقانی.
ریحان بسفال اندر بسیار تو دانی
آن جام سفالی کو وآن راوق ریحانی.
خاقانی.
سفال رابه تپانچه زدن به بانگ آرند
ببانگ گردد پیدا شکستگی ز درست.
رشیدی سمرقندی.
زنان مانند ریحان سفالند
درون سو خبث و بیرون سو جمالند.
نظامی.
من گر گهرم و گر سفالم
پیرایه توست روی مالم.
نظامی (لیلی و مجنون ص 5).
چنان بلطف همی پرورد که مروارید
دگر بقهر چنان خرد میکند که سفال.
سعدی.
سفال از طاس زر کم نیست در کار
ولی گاه گرو گردد پدیدار.
امیرخسرو دهلوی.
|| پوست گردکان و پسته و بادام و فندق و پوست انار خشک شده و امثال آن را نیز گویند. (برهان) (الفاظ الادویه). پوست پسته و بادام. (رشیدی):
آنجا که پتک باید خایسک بیهده است
گوز است خواجه ٔ سنگین مغز آهنین سفال.
منجیک.
تو شادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج
دریده پوست به تن بر، چو مغز پسته، سفال.
منجیک.
تو سغز مغز و میوه ٔ خوشبو همی خوری
ویشان سفال بی مزه و برگ میچرند.
ناصرخسرو.
بگیرند پوست گوزتر که بر ظاهر سفال او باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
بروز جنگ بیک میل چشم دشمن تو
ز عکس خنجر تو بترکد چو پسته، سفال.
ازرقی.

سفال. [س َ] (ع مص) پست و فرود شدن. || پیر گردیدن. || (اِمص) ضد علو. (منتهی الارب) (آنندراج).


گچ پزی

گچ پزی. [گ َ پ َ] (حامص مرکب) عمل گچ پز. گچ پختن. || (اِ مرکب) کوره ٔ گچ پزی. کوره ٔ پختن سنگ گچ.


کوره

کوره. [رَ / رِ] (ص) کور حقیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || کور معهود: شیطان کوره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || هر چیز خرد و دقیق و کوچک. (ناظم الاطباء). سخت خرد. سخت ناچیز: ده کوره ستاره کوره. نخودچی کوره. (نخودچی سخت و ریز). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

گویش مازندرانی

سفال

ساقه ی خشک برنج، سفال

فرهنگ عمید

سفال

ظرف گلی که در کوره پخته شده باشد، مانند کاسه، کوزه، و امثال آن‌ها،
[قدیمی] پوست دانه از قبیل پوست پسته، فندق، گردو، و بادام: تو مغز میوۀ خوش و شیرین همی‌خوری / وایشان سفال بی‌مزه و برگ می‌چرند (ناصرخسرو: ۴۲۶)،

معادل ابجد

کوره سفال پزی

421

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری